همسايه اجباري

مريم سليماني
msolymany@noavar.net

ازوقتي كه هوشنگ روآوردن اينجا تمام كاسه كوزة من ريخته بهم.تا بهم يه چيزي ميگه مثل بچه كوچولوها مي زنم زيرگريه.هق هق.جووني هام كه سهله بچگي هامم اينقدرگريه نكرده بودم كه حالا دارم زار مي زنم.با اينكه هوشنگ برادركوچيكه منه اما دلم نمي خواد ببينمش.اونم توي اين حال وروز.هميشه بدبختي هاش ماله من بود.خوشي هاش پيش رفقاي الدنگش.اينجام ولم نكرده.نمي زاره توي تنهايي خودم بميرم.بيخودكه نرفتم فرنگستون.رفتم تاديگه قيافه نحسش رو نبينم.حالا عين آينه دق جلوم سبز شده.بخاطرمغازه هاي خيابون ويلاسرم كلاه گذاشت.شبانه ازم امضاء گرفت كه اين مغازه ها مصادره شده به من وكالت بده برم دنبال كارهاي اداريش.منه احمقم امضاء كردم.البته الآن پشيمون نيستم چون اون مغازه ها به خودش هم وفا نكرد.چند سال بعد اومد گفت باغ لواسون رو بفروشيم قيمتش ميخوادبكشه پايين سهمم روبه خيال استفاده بهش فروختم.بعدها فهميدم چهاربرابرقيمتي كه از من خريد فروخته.از اونم ناراحت نيستم.تنها چيزي كه منو ناراحت مي كنه اينه كه چرا به حرف فخرالسادات گوش نكردم و مينودختر خلف هوشنگ رو گرفتم براي بابك.پسريكي يه دونة بيچارمو بدبخت كردم.يه زني براش گرفتم كه هركس يه دونه ازاين عروسها داشته باشه ديگه براي همه دشمني هاي فاميل بسه.مارخوش خط و خال از باباش بدتر از روز اول به فكربستن بارش بود.به پيشنهاد پدرمفت خورش باغ دماوندرو انداختم پشت قباله اش.هربارم كه به بهانه هاي الكي قهرميكرديكي از زمينهامو مي خواست تا آشتي كنه.من خرم ميدادم.يك دفعه به خودم اومدم ديدم برام فقط يه باغچه مونده.اونم چون به اسم فخرالسادات بود نمي تونست بگيره.البته جاي مرغوبي بود تو جاده كرج.همين اواخر كه بهم اجازه دادن برم سري بهش زدم.هنوز آباده.چند تا از درختهاي هلوش خشك شده بود.ماله ما كه ديگه نيست.بعدازمرگه فخرالسادات بابك اونوبه جهانشير خان فروخت.اون مي خواست روزهاي آخر عمرش توجاي سرسبزي باشه.البته اون باغچه به جهانشيرخان ام وفا نكرد.بعدشم بابك با مينوكه عاشق يه افسر مستشار آمريكايي شده بودمتاركه كردورفت استراليا.همونجام موندني شد.ديگه ازش خبري نداشتم.منم با آخرين موجوديم فقط همين جايي كه الآن هستم روخريدم بعد به سوئد رفتم تادردكهنه بواسيرم رو درمان كنم.نيومدم تا شنيدم انقلاب شده. بعدهم كه به اجبارآوردنم.ايران ديگه براي آدمهايي مثل منو و هوشنگ و مينو و بابك جاي زندگي نبود.اما چه ميشه كردهيچ جاي دنيا وطن آدم نميشه.منم وصيت كرده بودم به وكيلم درسوئد كه هرروزي كه مردم منو برسونه ايران. با اومدن هوشنگ زخمهاي كهنه سر باز كرده.مينو برگشته. يه پيرزن كمر خم شده.بدبخت و بيچاره.مي گن به خاطر اون ياروآمريكايي يه مسيحي شده بود. آمريكايي ام نامردي نكرده تمام ثروت مينورو بالا كشيده فرار كرده هاوايي. چند سال بعد هم يه نامه اومده براي مينو كه شوهرتون توي هاوايي مرده.بازم شنيدم كه مي گن يارو نمرده.براي خلاصي از دست مينو اين چاخان رو سرهم كرده من بهش حق ميدم.كاش بابك من اين نقشه رو مي كشيد.خيلي تلاش كردم بدونم آمريكايي يه راس راستي مرده ياالكي گفته. اما نتونستم خبري بگيرم.بهم اجازه ندادن.مينوخودش رودختر برادرمن معرفي كرده تا بتونه براي آخرين باراز تنها چيزي كه نام من روشه كمال استفاده رو بكنه.دولت هم حرفش رو قبول كرده.بابكم كه نيومده تا همه چيز رو ثابت كنه.هوشنگ هم با اينهمه زرنگي آخرش همه چيزش رو توي قماردركازابلانكا ازدست داد.دست از پادرازتر برگشت.خرج بليطش روهم بابك از استراليا براش حواله كرده. جنازه اش رو همين ديروز آوردن پيش من.مقبرة خانوادگي امير فريدون سالاري.
زمستان 81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30350< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي